دخترک وپسرهردوباهم خيلي خوب بودن اوناهرروزبه پارک ميرفتندوخوشحال بودن اوناانگارتوي يه دنياي
ديگه اي به سرميبردنداصلابه اطراف خودشون توجهي نميکردندوفقط به خودشون فکرميکردندتااينکه روزاي
خوشي تموم شد...يه روزي که باهم رفته بودندپارک دخترحالش بدشدوبي هوش شددخترتوي بغل پسرک
بي هوش افتادوپسرهم نگران که چه اتفاقي براي عشقش افتاده بعدازاين پسر دخترک رابردپيش
دکترودکترهم بعدازمعاينه دختر اورافرستادتاکه آزمايش بگيردوبرگردد...جواب آزمايش بعدازچندروز
رسيدپسررفت پيش دکتر...دکترسکوت کردوچيزي نگفت پسراعصباني شدوازدکترپرسيد:که عشقم چش
شده دکتربعدازچنددقيقه صحبت خودش راشروع کرددکتربامقدمه چيني زيادبه پسرگفت که دخترچش
شده...پسريه دفعه شکه شدانگارکه دنياروي سرش خراب شده وکاملادگرگون شد...پسربه خونه رفت
وکلي باخودش فکرکرداوفکرميکردوگريه...روزبعددوباره دوران خوشي دختروپسرامددوباره اونابه پارک
ميرفتن وخوشحال بودن...دخترهي ازپسرميپرسيدکه دکتراون روزچي گفت اماپسرجواب نميدادوبحث
روعوض ميکردتااينکه طاقت دخترسراومدوگفت که اگه نگي ديگه باهات حرف نميزنم وپسرهم گفت اگه
ميخاي بفهمي فردابياخونمون دخترهم قبول کرد...روزبعددختربه خونه پسررفت اوداخل خونه شدسلام
کردورفت روي مبل نشست دختردوباره سوال خودراپرسيداماپسردرجواب دخترگفت:توبامن ................!
ميکني دخترگفت:ديوونه شدي حالت خوب نيس چيزي خوردي اماپسردوباره حرف خودرا زد امادخترقبول
نکرد...پسر دخترک رابه زوربه اتاقش بردوبه اوتجاوزکرد...دخترداشت گريه ميکردوتقلا اماپسرگوش
ندادوکارخودش راکردوقتي که کارپسرتمام شددختررا ول کرددخترازدست پسرخيلي اعصباني بودوديگه
پسررادوست نداشت وگريه ميکرد...پسرازکارش خيلي خوشحال بودوگفت:حالامنم مثل توايدزدارم
حالامنم باتوميميرم...دختريه دفعه جاخوردگريه اش قطع شدوساکت شد.....